شهيد

حميد رضايي يزدي
hamid_y7@hotmail.com

شهيد


حميد رضايي يزدي

اوايل عكسهايش را به همه نشان مي داد. بخصوص آن دو عكسي كه فريد تويشان بود. يكي كنار تانك تفنگ به دست و آن يكي روي خاكريز نشسته در كنار يك آر پي جي 7. عكس ها احساس خوبي بهش ميدادند. از ژست خودش كنار تانك در حاليكه تفنگ را رو به هوا در دست راستش گرفته بود خوشش مي آمد. درست مثل فيلم هاي جنگي توي تلويزيون شده بود. لباس خاكي نيروي زميني با فانوسقه پهني كه دو طرفش يك قمقمه و يك خشاب آويزان بود، روي تنش خيلي خوب نشسته بود. لبخند فريد جلوه بيشتري به عكس مي داد. هميشه فكر كرده بود فريد خيلي خوش تيپ است. دوستش داشت. با هم رفته بودند سربازي. با هم ديگر هم تصميم گرفته بودند براي رفتن به جبهه داوطلب شوند. هم محلي بودند. هر وقت به عكس ها نگاه مي كرد سال هاي دبيرستان به يادش مي آمد، وقتي با فريد بيرون كتابخانه زير آفتاب گرم ارديبهشت روي چمن پارك محل مي نشستند و در حاليكه انگشتش را لاي كتابش نگه مي داشت تا صفحه را گم نكند ساعتها با هم از هر دري گپ مي زدند. يادش مي آمد كه هيچ وقت با كتابخانه رفتن درس نمي خواندند و هميشه مجبور مي شدند شب را تا صبح بيدار بمانند تا با يك نمره ناپلئوني قبول شوند. از اين فكر خنده اش گرفت. با صداي بلند خنديد. به همين خاطراز عكس روي خاكريز خوشش مي آمد. جوري كه با فريد روي خاكريز نشسته بودند روزهاي پارك و نشستن روي چمن جلوي كتابخانه را به خاطرش مي آورد. لوله گرد و يقر آر پي جي 7 با دهانه بزرگش احساس خوبي به او مي داد. توي عكس دستش را روي لوله آر پي جي 7 گذاشته بود. احساس قدرت و مردي بهش مي داد گرچه حتي يك بار هم از آن استفاده نكرده بود.

اوايل عكس ها را به همه نشان مي داد. خيلي عكس داشت. تا مدت كوتاهي پس از پايان جنگ دوران خوشي داشت. جزو آخرين دسته هايي بود كه بعد از اتمام جنگ بر مي گشتند. موقع بازگشت توي قطار احساس بزرگي و غرور مي كرد. درست مثل قهرمان هاي فيلم هاي جنگي. دوربين هاي نامريي را تصور مي كرد كه از زوايا و با ژست هاي مختلف از او، با چهره اي خسته و لباس هاي خاكي و سر باند پيچي شده، فيلم مي گرفتند. سرش باند پيچي نبود. سر و صورت و لباس هايش هم تميز بودند. توي قرارگاه دزفول حمام حسابي كرده بودند. سناريوي مورد علاقه اش صحنه پياده شدن از قطار بود، در ميان خيل جمعيتي كه مشتاق و سر كشان، بعضي با چشمان گريان، به استقبال آمده بودند و او و همراهيانش را مثل قهرمانان ملي در آغوش مي كشيدند. توي فيلم هاي جنگي هميشه همينطور ديده بود. اين سناريو را توي ذهنش تكرار كرده بود مخصوصن از زماني كه خبر دار شده بود قطعنامه صلح امضا شده و به زودي بر خواهند گشت. به ايستگاه كه رسيده بودند دسته هاي پراكنده هفت هشت نفري را ديده بود كه هر كدام منتظر يك نفر بودند و بعد از اينكه سربازشان را پيدا مي كردند دوره اش مي كردند و پس از چند دقيقه هر دسته اي به طرفي پراكنده مي شد. خانواده خودش را ديده بود. چشمش اول دنبال خواهر كوچكش گشته بود. خواهرش را خيلي دوست داشت. پدرش نبود. هنوز با او قهر بود. از زماني كه بر خلاف راي پدرش درسش را نا تمام گذاشته و براي جبهه داوطلب شده بود، ديگر با او حرف نزده بود.

آن روز ها همه به ديدنش مي آمدند - فاميل، دوستان، همه. عكس هايش را به همه نشان مي داد. براي هر كدام داستاني داشت. براي زنها داستان ساختن زياد سخت نبود. كافي بود بگويد وزن تفنگش چهار كيلو و نيم بوده و مجبور بوده با آن بدود. ابروهاي شان بالا ميرفت و با نفس هاي كوتاه ناگهاني صداي نازكي توليد مي كردند كه حاكي از محبت و تعجب شان بود. از اين احساسات زنانه خوشش مي آمد. به او احساس گرمي مي داد. بهترينشان زماني بود كه عمه ها و خاله هايش قربان صدقه اش مي رفتند و نوازشش مي كردند. احساس گرم و رضايت بخشي بود و دوست داشت آنرا به هر قيمتي بيشتر و بيشتر تجربه كند. ميان مردها فرق مي كرد. از بمباران هاي انبوه ميگفت و شليك آر پي جي 7 و رگبار آتشبار.

مردها از اين داستانها زياد شنيده و ديده بودند و زود اعتماد نفسش را از دست مي داد. از اينحالت خوشش نمي آمد. داستانهايش را مي ساخت تا به قهرمان ذهنش جان دهد، تا او را باور كند و به بقيه بباوراند. حالا آنهم ديگر تفريحي نداشت. از داستان ساختن متنفر بود. از دروغ گفتن بيزار بود. حالش را به هم مي زد.

ياد گرفته بود كه همه به رسم وظيفه به ديدنش بيايند. ديدنيها به زودي تمام شد و زندگي دوباره ادامه داشت. اگر در جنگ كشته شده بود حتما وظيفه شان را جدي تر مي گرفتند. آرزو مي كرد كه كشته شده بود. آنوقت "شهيد" بود -- قهرمان ملي. آنوقت هميشه توي ذهن مردم و خانواده اش مي بود. برايش ختم مي گرفتند، سوم و هفتم، چهلم، سالگرد مي گرفتند. و بعد... بعد همه چيز تمام مي شد. زندگي دوباره ادامه داشت. با اينحال شهرت نيست بودن را بيشتر از گمنامي وجود دوست داشت. به ياد فريد افتاد و پلاك سر كوچه: "كوي شهيد فريد كرماني." هر روز موقعيكه خواهر كوچكش را از مدرسه مي آورد به پلاك سر كوچه نگاه مي كرد. خاطره فريد در متن تنهايي كوچه مثل هواي سنگين ظهر تابستان، نزديك به سطح زمين، معلق بود. حتي خانه شان هم ديگر نبود. برادر بزرگ فريد سالها بود كه توي آمريكا بود. پدر و مادرش خانه شان را فروخته بودند و به زودي به همراه خواهرش به آنجا مي رفتند. بچه هاي روزهاي دبيرستان هم همه رفته بودند، ازدواج كرده بودند، شغل و پست داشتند، مهاجرت كرده بودند. فقط مانده بود او و فريد كه روي پلاك سر كوچه بود و نامش تنها در كتابچه هاي مردمي تكرار مي شد كه به هم نشاني مي دادند. فريد جزئي از نشاني شهر شده بود. آدرسشان را دوست داشت: "كوي شهيد فريد كرماني پلاك 79." اما هنوز دلخوشي هايي داشت. خواهر كوچكش بود. بردن و آوردن خواهر كوچكش به مدرسه بزرگترين دلخوشي اش بود. وقتي دست هاي كوچك و لطيفش را توي دستش ميگرفت احساس منزهي به او دست مي داد. دوست داشت توي راه به حرفهاي كودكانه اش گوش دهد. سر راه فريد هم بود. مي توانست در حاليكه دست خواهر كوچولويش را در دست دارد به اسم فريد نگاه كند و اين برايش كافي بود. آرزو مي كرد مي توانست تا آخر عمر دست خواهر كوچكش را بگيرد و به مدرسه ببرد و توي راه به اسم فريد نگاه كند.

سرگرمي هاي ديگري هم داشت. دوست داشت مردم را نگاه كند. صبح ها بعد از رساندن خواهر كوچكش به مدرسه روي نيمكت ايستگاه اتوبوس يا ديوار سنگي كوتاه پارك مي نشست و مردم را تماشا مي كرد. از وقتي برگشته بود همه چيز عوض شده بود. دخترها و پسرها خوشگل تر شده بودند و بي پروا تر، ماشين ها نو تر، مغازه ها پر زرق و برق تر، پر از اجناس رنگ و وارنگ. با اينكه 28 سال بيشتر نداشت احساس پيري مي كرد. جوانترها شيك پوش بودند. فكر كرد از مد سر در نمي آورد. سليقه اش را نداشت. از توان فكري اش خارج بود. اما دوست داشت روي ديوار سنگي كوتاه پارك بنشيند و دخترها و پسرهاي شيك پوش را تماشا كند. مي دانست كه نمي خواهد و نمي تواند با دخترها و پسرهاي شيك پوش، با سرنشينهاي ماشين هاي نو، با مردم توي مغازه هاي پر زرق و برق اختلاط كند. چيزي به او احساس بيگانه بودن مي داد. فقط دوست داشت بنشيند و تماشايشان كند. چند ساعتي به اين منوال مي گذشت و آنوقت به خانه بر مي گشت و توي اتاقش روي تخت رو به پنجره در آفتاب مي نشست و صفحات كتاب "جنگهاي هفتصد ساله ايران و روم" را ورق مي زد. كتاب را از يك حراجي دست دوم خريده بود و حتي اسم نويسنده اش را هم نمي دانست با آنكه بارها چشمش به آن خورده بود. اما كتاب مورد علاقه اش بود. نوعي احساس حماسي به او مي داد. مدت ها به تصور سرداران قهرمان روي اسب هاي آز ين بسته مي پرداخت تا بوي خوش غذاي مادرش او را به خود مي آورد.

امروز هم مثل هميشه خواهرش را به مدرسه برده بود، به فريد نگاه كرده بود، مردم شيك پوش و ماشين هاي نو را تماشا كرده بود و حالا كه كتابش را روي زانويش داشت، كم كم بوي غذاي مادرش به مشامش مي رسيد. كتاب را روي تخت بست و به آشپزخانه رفت. مادرش پشت به او پاي دستشويي چيزي مي شست. پشت ميز نشست و تكه روزنامه قديمي را كه زرد رنگ شده بود جلويش باز كرد بي آنكه آنرا بخواند. مادرش دستش را با حوله خشك مي كرد. از نيمه صورتش معلوم بود كه گريه مي كرده. مادرش به سمت او چرخيد. نگاهش را تند روي روزنامه انداخت. حوصله و طاقت ديدن دوباره اشك مادرش را نداشت. مادرش رو به روي او پشت ميز نشست.

- مي خام باهات حرف بزنم.

- راجع به چي؟
-
نگاهش هنوز روي روزنامه بود.

- راجع به چي؟ خودت مي دوني راجع به چي. به من نگاه كن سعيد. مگه تو مادرت و دوست نداري؟

- ...

- چرا سر و ساموني به زندگيت نميدي؟

- سرو سامون...
-
نگاهش همچنان روي روزنامه بود.

- چرا دنبال كاري نميري؟ اين همه كار براي رزمنده ها درست كردن. تو هم كه داوطلب بودي. يا اقلا چرا از سهميه رزمندگي استفاده نمي كني و دانشگاه نميري؟ آخه كاري، درسي، چيزي مادر.

- تو مي دوني من اهلش نيستم.

مي خواست به مادرش بگويد كه دلخوشي اش خواهر كوچكش است و فريد. مي خواست به او بگويد كه جز اينها هيچ چيز برايش مهم نيست. مي خواست بگويد همين برايش تا آخر عمر كافي است. چيزي جلوي حرف زدنش را مي گرفت. از گفتن عاجزبود.

- خوب اگر اهلش نيستي لا اقل بيا برات زن بگيريم و وايسا بغل دست بابات توي بازار. پدرت ديگه از دستت عصباني نيست. غرورش اجازه نميده پيش تو بياد. توقع داره تو بري پيشش و سر حرف و باز كني. خودش چند وقت پيش از من مي پرسيد چرا سعيد گاهي ماشين و بر نمي داره بيرون بره. باهاش كنار بيا تا اونم دستتو بگيره. برات دختر پروين خانوم و در نظر گرفتيم. خيلي دختر خوبيه. سعيد يه كاري با زندگيت بكن.

- ...

مي دانست پدرش پيشنهاد ماشين را نداده بود. مي دانست مادرش سعي در نزديك كردن او و پدرش را داشت. مي خواست به مادرش بگويد ماشين يا بي ماشين، كار يا بي كار برايش اهميتي ندارد. مي خواست به مادرش بگويد كه هيچ احساسي به دختر پروين خانوم يا حتي دختر هاي شيك پوش توي خيابان ندارد. مي خواست به او بگويد كه دوست دارد همه را تماشا كند اما نمي خواهد از خواهر كوچكش و فريد دور شود. حالا مادرش به صداي بلند گريه مي كرد. از اين حالت متنفر بود. از خودش متنفر بود. بلند شد و مادرش را بغل كرد.

- قول ميدم مادر، قول ميدم. تو رو خدا گريه نكن.
- قول ميدي اقلا يه كاري با زندگيت بكني؟ به خاطر من؟
- قول ميدم.
مادرش لبخندي زد.
- برات ناهار بكشم؟
- نه. ميرم مريم و از مدرسه بيارم.

توي راه مدرسه به فكر قولش بود. خوشحال بود كه ديگر مجبور نيست گريه مادرش را ببيند، لا اقل براي يكي دو روز. مي دانست كه بارها و بارها قول خواهد داد. دلخوشي هايش را بيشتر دوست داشت. توي ذهنش مي دانست كه مي خواهد براي هميشه خواهر كوچكش را به مدرسه ببرد و دستان كوچك و معصومش را توي دستش حس كند. مي دانست كه مي خواهد به اسم فريد نگاه كند.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30143< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي